پلان اول:
قطار در حال حرکت است که ناگهان متوقف می شود. مسافران همگی از این توقف متعجب اند و همهمه ای فضا را اشغال می کند.
مرد مسافر:یعنی چی شده؟چه اتفاقی افتاده ؟
دختر بچه مسافر: یعنی دیگه به مشهد نمی رسیم؟
خانم مسافر: آخه این دیگه چه وضعیتیه!!
علی کوچولو: یعنی قطار پنچر شده!!
بابای علی: (در حالی که خنده بر لب دارد.) می گوید: پسر جان، قطار که پنچر نمی شه!!
پلان دوم:
مادر در گوشه ای از اتاق مشغول بستن ساک است. علی و خواهرش (زهرا) در گوشه ای دیگر با لگو هایشان مشغول بازی هستند و از این که قرار است به مشهد بروند خیلی خوشحالند.
زهرا: من که عاشق حرم امام رضام ، ان قده دلم می خواد به کبوتراش دونه بدم!
علی:خوب منم همین طور، اما خدا و کیلی مزه غذای حضرتی یه چیز دیگس.
زهرا: ای شیکمو! تو هم که همش به فکر خوردنی!!
علی در حالی که سرش را پایین انداخته می گوید: ما اینیم دیگه !! و هردو می خندند.
مادر با مهربانی بچه ها را صدا می کند و می گوید: بچه ها وسایلتون رو که می خواید بیارید رو آماده کردید؟
بچه ها با دست پاچگی: نه مامانی، ولی همین الان انجام میدیم.
پلان سوم :
همان قطار متوقف نشان داده می شود در حالی که علی و پدرش در راهروی قطار ایستاده اند و در حال سرگوش آب دادن هستند.
علی: بابایی، اگر قطار پنچر نشده ، آخه پس چی شده؟
بابای علی: بهتره بریم جلوترو ببینیم اوضاع از چه قراره!
بابای علی در حالی که دستش را بالای پیشانی اش گرفته است و روی پنجه هایش ایستاده می گوید:ظاهراَ حال راننده ی قطار بهم خورده!
علی: یعنی چی؟ یعنی مشهد بی مشهد؟ یعنی بازی تو حیاط حرم پر!! یعنی هممون باید وسط بیا بون بمونیمو بعد هم معلوم نیس چه بلایی سرمون میاد!
بابای علی: علی آقا، چرا ان قده شلوغش می کنی ، لابد بعد هم کرکسا میانو باقی مونده ی ما رو می خورن!!
علی: إ ... شما از کجا می دونستین!!
بابای علی: نه پسرم، هر قطاری ، جانشین راننده ی قطار داره، تا چند دقیقه دیگه هم قطار حرکت می کنه.
علی: آخ جون، جونمی جون، برم به زهرا بگم.
بابای علی: صبرکن پسرم، حالا من یه سئوال از تو دارم، قطار خوشبختی و سعادت که راننده ی آن پیامبر اسلام بوده ، پیامبر بعد از خودشون اون رو همین جوری رها کردند و رفتند؟؟
علی: نه، امکان نداره! وقتی حتی واسه قطار معمولی جانشین راننده هست مگه می شه واسه ی قطار خوشبختی که پیامبرم اون قده واسش زحمت کشیدند جانشینی نباشه ،پیامبر دانای ما حتماَ یه فکری کردن.
بابای علی: آفرین به تو پسر باهوش، بله فکری کردن، پیامبر ازطرف خدا حضرت علی (ع) رو به عنوان جانشین خودشون معرفی کردن . قطار خوشبختی رو به دست ایشون سپردن.
علی: پس حالا فهمیدم دیروز تو جشن مدرسه آقا معلممون گفت: پیامبر(ص) فرمودند: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه» یعنی چی؟
من می رم چیزایی که یاد گرفتمو به زهرا بگم.
بابای علی: برو پسرم برو.
نوشته: مرثا نورانی
برگرفته از سایت سفینه بنیاد