نویسنده: فریبا کلهر
جهت دریافت قصه غدیر برای کودکان تحت عنوان روز بزرگ از مجید ملا محمدی اینجا را کلیک کنید.
منبع: بوستان نور
عقیق: به تازگی مجموعه شعر «منم یه بچه شیعه» سروده «اکرم مطلبی کربکندی» از سوی نشر «آوین اندیشه» منتشر شده است.
مجموعه دوازده جلدی «قصههایی از امام علی(ع) و یارانش» نوشته مژگان شیخی برای مخاطب کودک تالیف و منتشر شده است.
این مجموعه با نگاهی به داستانهای نهجالبلاغه نوشته شده و نویسنده در هر مجلد از آن به استناد بخشهایی از خطبههای نهجالبلاغه به روایت بخشی از زندگی حضرت علی(ع) پرداخته است.
یار روزهای سخت، کسی که میآید، ابوذر صحرانشین، من همانم که بودم، حکایت آن مروارید، مردی که از بازار گذشت، کفشهای وصلهدار، راه و چاه، عسل، انجیر و بچهها، عقیل و آهن سرخ، آن مرد پیشگو و ناله مرغابیها عناوین این مجموعه را تشکیل میدهند.
سلام
برای بیان فضایل امیرالمومنین علیه السلام می شه داستان سوره عادیات رو تعریف کرد (مخصوصا برای پسرها).
مربی داستان رو تعریف می کنه تا اونجا که پیامبر صلی الله می فرمایند: "چه کسی به جنگ با آنها می رود؟" این را رو به بچه ها می گوید تا بچه ها داوطلب شوند. می شه چند تا کودک یا مربی دیگر ماسک زشت بزنند روی صورتشون و بچه های دیگر بهشون حمله کنند. بار اول و دوم بچه ها می رند و از اون آدم زشتا مثلا کتک می خورند و بر میگردند. بار سوم مربی میگه از اونجایی که این آدم بدا خیلی قوی بودند، پیامبر خدا یه فرمانده خوب و قوی رو براشون گذاشت تا پیروز بشند، اون فرمانده خیلی قوی، امام علی علیه السلام بود. بچه ها حالا بیاید این دفعه با فرماندهی امام علی علیه السلام به دشمنا حمله کنیم. قبل حمله باید نقشه بکشیم چیکار کنیم. بعد دور هم جمع می شند و تصمیم می گیرند از اطراف آدم بدا رو محاصره کنند. (میشه با چراغ روز و شب رو نشون داد)
بعد بچه ها هر کدوم یک چوب دستشون می گیرند به عنوان اسب روش سوار می شند تا برند حمله کنند. در بین راه باید یه سری صندلی یا چیز دیگه باشه بعنوان بلندی استفاده شه که بچه ها از روش رد شوند و یه سری بادکنک که کم باد شده بعنوان سنگ و وقتی بچه ها روش می رند بترکه(صدای جرقه). بعد انقدر بچه ها بدوند و بالا پایین برند که به نفس نفس بیفتند. موقع حمله به آدم بدا هم یه سری برف شدی یا خرده کاغذ یا چیز دیگه رو سر بچه ها ریخته شه به عنوان گرد و خاک. بچه ها به آدم بدا حمله کنند و پیروز بشند. می شه موقع حمله حیدر حیدر هم بکنند. و بعد از پیروزی، شادی کنند.
نوزاد ناز
وقت نماز امام علی ع داخل مسجد که رسید
دوستان خود را آن جا دید،ولی یک آقا را آن جا ندید
به آن ها گفت:«دوستان خوب آن یکی دوستمان کجاست؟
توخانه است؟ رفته سفر؟ یا این که این نزدیکی هاست؟»
با خنده گفتند همگی: صاحب یک پسر شده
شکر خدا دوست شما چند ساعت پدر شده
امام علی ع با شادی گفت: «پس ما هم آن جا برویم
نمازمان تمام که شد دیدن آن ها برویم
وقتی امام بچه رادید خندید و گفت:« با نمک است
هدیه ی زیبای خداست پا قدمش مبارک است»
گل پسرچشم عسلی صورت ناز مخملی
تو چشم هایش افتاده بود عکس روی امام علی ع
**********************
دختر گریان
امام خوب ما علی ع وقتی که به بازار رسید
اوهو اوهو اوهو اوهو صدای گریه ای شنید
نزدیکیش دختری دید که بر زمین نشسته است
مقداری خرمای خراب گرفته در میان دست
فوری آمد کنار او «چیه؟چیه؟دختر من ؟
چکار شده به من بگو گریه نکن حرفی بزن»
من کمی خرمای سیاه خریده ام از این آقا
همه خراب است ولی او نمی دهد پول مرا
امام علی همراه او آمد پیش خرما فروش
گفت:پول دختر رابده خرمای بد هم نفروش
خرمای خوب خرید و شاد رفت به سوی خانه مثل باد
امام علی خنده به لب به راه خود ادامه داد
**********************
جارو
امام علی(ع)توخونه هم همیشه همکاری می کرد
با خوش حالی فاطمه(س)را تو کار هایش یاری می کرد
گاهی شبیه فاطمه(س) توخانه رفت و رو می کرد
جارو به دستش می گرفت با شور و شوق جارو می کرد
از تو اتاق شروع می کرد تا می رسید کنار در
حیاط رو هم خیلی تمیز جارو می کرد آخر سر
اتاق ها هم مثل دسته گل قشنگ با صفا می شد
حیاط خانه صبح و عصر باغ پرنده ها می شد
پروانه های خال خالی با بال های نرم و مخملی
می چرخیدند با خوش حالی به دور خانه ی علی
*****************************
آش عدس
امام خوب ما علی(ع) نشسته بود توی اتاق
فاطمه(س) گوشه ی حیاط غذا می پخت روی اجاق
در جلوی امام علی(ع) کمی عدس تو کاسه بود
لابلای عدس ها هم مقداری ریگ و ماسه بود
امام علی(ع) باحوصله عدس هارا می ریخت تو مشت
از تو عدس ها بر می داشت ذره های ریز و درشت
وقتی عدس ها پاک شدند آن ها را شست و ریخت تو آش
آش عدس را فاطمه(س) به هم می زد یواش یواش
بچه هاهم می خندیدند پیچیده بود صدایشان
مادرشان توکاسه ریخت آش عدس برایشان
*****************************
عروسی
صبح قشنگ دمیده سرزده باز سپیده
شادی کنیم بچه ها جشن بزرگ رسیده
امروز روز عروسی است عروسی فاطمه(س)
مبارک است بر شما مبارک است بر همه
حضرت زهرا (س)عروس امام علی (ع) داماد است
عروس حسابی خندان داماد حسابی شاد است
کنار دیگ نشسته پیامبر مهربان
غذا تو ظرف می ریزد با روی شاد و خندان
خرما و گوشت و نان هم غذای جشن آنهاست
جشن علی (ع) و زهرا (س) چه ساده و با صفاست
ما هم با هم بخندیم شعر بخوانیم شاد باشیم
دوستای خوب برای عروس و داماد باشیم
*****************************
جهیزیه
خنده کنیم شاد باشیم مثل گل و شاپرک
عروس رسید به خانه خانه¬ی نو مبارک
پدر (ص)برای زهرا (س) جهیزیه خریده
آنها را زهرا (س) بانظم داخل خانه چیده
تشت لباس مشک آب یک تشک و یک حصیر
کاسه و کوزه ی آب کاسه ی مخصوص شیر
چهار عدد متکا پیرهن و حوله ی نرم
چادر و یک روسری سطلی هم از جنس چرم
خانه ی ساده ی او چه جالب و باصفاست!
با همه ی کوچکی چقدر تمیز و زیباست!
تو خانه ی قشنگش عروس خانم نشسته
پاک می کند با شادی سبزی را دسته دسته
مشرکان مکه پس از مرگ عموی پیامبر(ص)حضرت ابوطالب، پیامبر(ص) را بسیار آزار می دادند و اذیت می کردند و به کودکان پول و غذا می دادند تا به پیامبر(ص) سنگ بزنند و پیامبر(ص) را آزار بدهند. پیامبر(ص) موضوع را با حضرت علی(ع) که در آن زمان نوجوان بودند در میان گذاشتند. حضرت علی(ع) گفتند: ای رسول خدا هر گاه خواستید از منزل بیرون بروید بفرمایید تا من هم دنبال شما بیایم. وقتی کودکان به پیامبر(ص) حمله می کردند، حضرت علی(ع) با شهامت خود را سپر حضرت قرار می دادند و از آسیب رسیدن به پیامبر(ص) جلوگیری می کردند.
منبع: بحار ج20 ص 50.
فاطمه بنت اسد نه ماه برای تولد فرزندش انتظار کشید و وقتی درد زایمانش گرفته مسجد الحرام رفت و با خدا اینگونه مناجات کرد:« پروردگارا! من به تو و پیامبران تو و کتاب هایی که تو فرستاده ایی ایمان دارم و سخن جدم ابراهیم(ع) را هم او که این خانه را بنا کرد(در یگانگی تو)تصدیق می کنم. پس به حق کسی که این خانه را ساخت و به حق فرزندی که در شکم دارم، زایمان را برمن آسان کن.» پس این مناجات، دیوار کعبه شکافت و فاطمه بنت اسد، وارد کعبه شد و دیوار، دوباره به حالت اول خود برگشت.سه روز از این ماجرای حیرت انگیز گذشت و در روز چهارم فاطمه بنت اسد در حالی که فرزندش علی(ع) را در آغوش داشت از خانه ی خدا بیرون آمد و یک راست به سوی خانه ی خود رفت. ابو طالب از دیدن پسرش خوش حال شد. به اذن خدا، علی(ع) زبان باز کرد و به پدر سلام داد. وقتی رسول خدا(ص) برای دیدن پسر عموی نو رسیده اش آمد، علی(ع)از خوش حالی تکانی خورد و به پیامبر(ص) لبخندی زد و گفت: «سلام بر تو ای رسول خدا.»
منبع: کتاب لبخند ستاره ها کاری از آقای غلامرضا حیدری ابهری