امام علی(ع) و کودکان

فَلْیُبَلِّغِ الْحاضِرُ الْغائِبَ وَالْوالِدُ الْوَلَدَ إِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ...

امام علی(ع) و کودکان

فَلْیُبَلِّغِ الْحاضِرُ الْغائِبَ وَالْوالِدُ الْوَلَدَ إِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ...

امام علی(ع) و کودکان

یکی از کارها معاویه لعنة الله در بدنام کردن امیرالمومنین علی(ع) این بود که در شام به بچه های شامی بره هدیه میکرد و میگفت این بره از جانب معاویه است و زمانی که بچه های شامی با بره خودشون انس میگرفتند و بزرگتر میشدند،عمال معاویه اون بره رو که گوسفند شده بود از بچه ها میگرفتند و میگفتند این کار از جانب علی است و ما به فرمان علی این گوسفند رو از شما میگیریم.
در واقع با همین حیله ها کینه حضرت علی(ع) و بچه های حضرت علی(ع) رو در دل مردم شامی کاشت تا جاییکه بعد از واقعه کربلا و اسارت اهل بیت،وقتی از امام سجاد پرسیدند سخت ترین لحظات اسارت برای شما کجا بود؟ ایشون سه بار فرمودند:الشام الشام الشام...

دشمنان اهل بیت(ع) برای دشمنی آن حضرت نقشه ها کشیده اند و خرج ها کرده اند. حال از خود بپرسیم ما به عنوان محب اهل بیت(ع) برای ایجاد حب در کودکانمان چه کردیم و چقدر خرج کردیم؟
مهد حضرت رقیه سلام الله علیها وابسته به مسجد جامع صفا

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با موضوع «نمایش» ثبت شده است



پلان اول:

قطار در حال حرکت است که ناگهان متوقف می شود. مسافران همگی از این توقف متعجب اند و همهمه ای فضا را اشغال می کند.

مرد مسافر:یعنی چی شده؟چه اتفاقی افتاده ؟

دختر بچه مسافر: یعنی دیگه  به مشهد نمی رسیم؟

خانم مسافر: آخه این دیگه چه وضعیتیه!!

علی کوچولو: یعنی قطار پنچر شده!!

بابای علی: (در حالی که خنده بر لب دارد.) می گوید: پسر جان، قطار که پنچر نمی شه!!

سلام 

برای بیان فضایل امیرالمومنین علیه السلام می شه داستان سوره عادیات رو تعریف کرد (مخصوصا برای پسرها). 

مربی داستان رو تعریف می کنه تا اونجا که پیامبر صلی الله می فرمایند: "چه کسی به جنگ با آنها می رود؟" این را رو به بچه ها می گوید تا بچه ها داوطلب شوند. می شه چند تا کودک یا مربی دیگر ماسک زشت بزنند روی صورتشون و بچه های دیگر بهشون حمله کنند. بار اول و دوم بچه ها می رند و از اون آدم زشتا مثلا کتک می خورند و بر میگردند. بار سوم مربی میگه از اونجایی که این آدم بدا خیلی قوی بودند، پیامبر خدا یه فرمانده خوب و قوی رو براشون گذاشت تا پیروز بشند، اون فرمانده خیلی قوی، امام علی علیه السلام بود. بچه ها حالا بیاید این دفعه با فرماندهی امام علی علیه السلام به دشمنا حمله کنیم.  قبل حمله باید نقشه بکشیم چیکار کنیم. بعد دور هم جمع می شند و تصمیم می گیرند از اطراف آدم بدا رو محاصره کنند. (میشه با چراغ روز و شب رو نشون داد)

بعد بچه ها هر کدوم یک چوب دستشون می گیرند به عنوان اسب روش سوار می شند تا برند حمله کنند. در بین راه باید یه سری صندلی یا چیز دیگه باشه بعنوان بلندی استفاده شه که بچه ها از روش رد شوند و یه سری بادکنک که کم باد شده بعنوان سنگ و وقتی بچه ها روش می رند بترکه(صدای جرقه). بعد انقدر بچه ها بدوند و بالا پایین برند که به نفس نفس بیفتند. موقع حمله به آدم بدا هم یه سری برف شدی یا خرده کاغذ یا چیز دیگه رو سر بچه ها ریخته شه به عنوان گرد و خاک. بچه ها به آدم بدا حمله کنند و پیروز بشند. می شه موقع حمله حیدر حیدر هم بکنند. و بعد از پیروزی، شادی کنند.


برنامه عید غدیر مهد حضرت رقیه سلام الله علیها واقع در میدان قیام

نفر اول: بچه ها امروز روز عیده. عیده غدیر! کی می دونه عید غدیر چه روزیه؟ توی زمان های خیلی خیلی قدیم، پیامبر خوب ما، یه عالمه از مردم رو دور خودشون جمع کردند و امام علی علیه السلام رو به عنوان جانشین بعد از خودشون معرفی کردند و گفتند هر وقت که من نبودم، شما به حرفهای امام علی علیه السلام گوش بدید...  توی این روز پیامبر نام امیرالمومنین رو برای ایشون انتخاب کردند و  مردم با ایشون بیعت کردند یعنی پیمان بستند که هر چیزی که ایشون گفت انجام بدن.

نفر دوم: (آهی با افسوس می کشد) ای کاش ما هم در اون زمان های قدیم بودیم و با امیرالمومنین بیعت می کردیم...

نفر اول: خوب بیاید ما هم به اون زمانها سفر کنیم...

جارچی با لباس عربی، ناگهان وارد کلاس می شود. شیپور یا طبلی در دست دارد.

جارچی: الله اکبر، الله اکبر! مردم قبیله (نام کلاس را می گوید) خبر دارم، خبر! خبر!

نفر دوم: چی شده؟

جارچی: خبری دارم از طرف پیامبر خدا!

نفر اول و دوم خوشحالی می کنند و می گند: چه خبری؟

جارچی: پیامبر گفتند هر کسی که می تونه، هر جایی که هست خودشو به کعبه برسونه تا همراه من حج بجا بیاره... امسال آخرین سالیه که به حج می رند...

کاری از گروه سفینه بنیاد:

مجری:اتل متل بچه ها، بریم شهر قصه ها، بریم شهر قصه ها؛ تا با هدهد دانا، بریم سفر غنچه ها؟

یک سفر پر از شور، تو اون زمان های دور،بریم به پیش هدهد تا بگه قصه ی خود.

(مجری رو به هدهد): سلام هدهد دانا، من همراه بچه ها، اومده ایم به اینجا، تا با تو همسفر شیم، توی شهر قصه ها.

هد هد:

سلام سلام بچه ها، غنچه های آشنا

یک روزی اون دور دورا، وقتی هنوز زنده بود، محمد مصطفی(ص)،پیامبر دین ما.

تویک روز آفتابی، که خیلی گرم بود هوا ،مشغول پرواز بودم، تو اوج آسمون ها.

دیدم من از اون بالا ،یک سری از آدم ها، جمع شدن و وایسادن منتظر دیگران.

هم کاروانی بودن ،همه گی حاجی بودن، راستی گل های خندون، به کی می گن حاجی هان؟

حاجی یعنی اون کسی که رفته به یک سفر، سفر که نه زیارت،  زیارت کی گل ها؟

می خواین بریم زیارت؟،  بریم خونه ی خدا؟ ، بگردیم و بگردیم به دور اون خونه ما؟

کی می دونه اسمش رو بلند بگه بچه ها!

رسیدیم و رسیدیم اینجا به شهر مکه ، حالا همه وایسادیم، بچرخیم دور کعبه؟

همه بگیم با فریاد لااله الاّالله، فقط خدای یکتاست معبود ما بچه ها.

حالا دیگه شما هم همه گی حاجی شدین.

دوباره حرکت کنیم به سمت اون کاروان حاجی ها.

اتل متل یه برکه، برکه نزدیک مکه، می خواین بگم اسمش رو، تا بدونید بچه ها؟؟

اسمش غدیر خمه،  اسمش چی بود بچه ها؟

وقتی که اون کاروان، رسید نزدیک برکه، پیامبر دین ما،  محمد مصطفی(ص) ، دستور داد همه وایستن.

صبر کردن و صبر کردن، اونایی که جاموندن ، یواش یواش رسیدن ،اونایی که زود رفتن،  یواش یواش برگشتن.

وقتی همه جمع شدن فریاد زدن یکصدا محمد رسول الله محمد رسول الله.

ما هم الان رسیدیم نزدیک همون برکه،  بیاین با فریاد بگیم محمد رسول الله محمد رسول الله.

به روی یک بلندی،  پیامبر ما ایستاد،  شروع کرد به صحبت،  برای اون حاجی ها.

همه گی خوب گوش کردن،  به حرف های پیامبر ،پیامبر مون چی گفت، خوب یادمه غنچه ها:

اول گفت حمد خدا،  گواهی داد به الله، به بندگی خدا.

گفت اگه روزی رفتم، از بینتون حاجی ها، باید که خوب گوش بدیم به حرف یک ولی ما.

پرسیدن اون حاجی ها: کیه اون ولی ما؟ کیه اون ولی ما؟

پیامبر صدا زد،  گفت علی جون زود بیا،  دست علی رو گرفت،  بردش بالا بچه ها.

گفت بعد من،  علی هست ولی و مولایتان.

بعد همه ی حاجی ها ،فریاد زدن یکصدا:

علی ولی الله علی ولی الله.

ما هم بگیم حاجی ها همه گی مون یکصدا:

علی ولی الله علی ولی الله.

بعدش همه حاجی ها، با علی بیعت کردن.

برای هرکسی که اونجا نبود،  قصه رو تعریف کردن.

حالا هم یکصدا بگیم با هم بچه ها:

مبارکه مبارک علی بر تو ولایت(3).

(شاعر و ایده پرداز: ساجده طالبی)


بعد از این کار تاثیر گذار، بیان اعمال عید غدیر با بیانی کودکانه و قابل فهم برای میهمانان کوچولو شیرینی این جشن را پیش از پیش در کامشان شیرین تر می ساخت:

این که یادشون نره در این روز به همه تبریک بگویند و لباس نو و مرتبی بپوشند و شده حتی اتاق خودشون را تزیین کنند، صلوات بفرستند ، به امام علی مهربون سلام بدهند، لبخند یادشون نره و...

در حدیث از امام  صادق(ع) داریم:« روز غدیر روز خوشحالی و شادی است.» ویا در حدیث از امام رضا(ع) داریم که:

«روز غدیر روز زینت است،کسی که برای غدیر زینت کند خداوند همه گناهان کوچک و بزرگش را آمرزیده، فرشتگانی به سویش می فرستد تا حسنات او را بنویسند.»

نمایش «قطار خوشبختی» هم که در آن به مساله «جانشینی (بعد از پیامبر)»پرداخته شده بود با هنرمندی پسربچه چهار ساله زینت بخش جشن بود.

کاری از گروه سفینه بنیاد:

بخش اول:

لاک پشت کنار برکه در حالی که بدنش رو به حالت خمیازه کش و قوس می ده و می ره و کنار برکه می خوابه.

مجری فضای عطش و گرما رو منتقل می کنه و ازبچه ها سراغ لاک پشتی رو که دیده بود می گیره و کمی گیج می زنه و اشتباهی دنباله لاک پشت می ره (مثلاً بچه ها بهش سمت برکه رو نشون می دن و اون اشتباهی سمت بیابون می ره و بعد از بچه ها باز خورد می گیره و وقتی بچه ها دوباره راهنماییش می کنن به سمت برکه می ره و اشتباهی می خواد بشینه روی لاکِ  لاک پشت که لاک پشت تکون می خوره. مجری از تکون خوردن لاک پشت می ترسه و جا می خوره.

لاک پشت: آهای چیکار می کنی؟ داشتی من رو له می کردی.

مجری: اِ شما اینجا چیکار می کنی؟

لاک پشت: کی؟ من؟... من؟ خب من خونم اینجاست.بیش تر از 1400ساله که اینجا زندگی می کنم. شما اینجا چیکار می کنین؟

من و بچه ها اومده بودیم مهمونی برکه کوچولو

لاک پشت: آهان حتماً اومدین قصه ی همیشگی برکه کوچولو رو بشنوین.

مجری : اتل متل بچه ها، بریم شهر قصه ها، بریم شهر قصه ها؛ بریم سفر غنچه ها؟

یک سفر پر از شور، تو اون زمان های دور ؟؟ با آهنگ اتل متل باد اومد......

بعد مجری از بچه ها باز خورد مثبت می گیره و می گه

خب لاک لاکی جون  واسمون قصه می گی؟

لاک پشت:

سلام سلام بچه ها، غنچه های آشنا

یک روزی اون دور دورا، وقتی هنوز زنده بود، پیامبر دین ما، محمد مصطفی(ص).

مجری: آروم صلوات می فرسته.

لاک پشت: (انگار داره با خودش حرف می زنه) سرش رو تند تند تکون می ده و می گه چی گفت؟ چی گفت؟ چی گفت؟ چی گفت؟ من گوشم سنگینه . نشنیدم.

مجری: اسم پیامبر شنیدم     زود صلوات فرستادم

لاک پشت: جانم؟

مجری: صلوات

لاک پشت: نمی شنوم. بلندتر بگو

مجری: بچه ها بیاین همه با هم یه صلوات بلند بفرستیم شاید لاک لاکی شنید.

لاک پشت: (جا می خوره ) خب چرا داد می زنین؟ یه ذره هم رعایت سن و سال من روبکنین. نمی گی یه وقت قلبم وایسته؟ خب آروم بگو صلوات دیگه خب داشتم چی می گفتم؟

مجری: یک روزی اون دور دورا، وقتی هنوز زنده بود، پیامبر دین ما

لاک پشت: آهان آهان یادم اومد تویک روز آفتابی، که خیلی گرم بود هوا ،(گرما رو منتقل می کنه) مشغول گشتن بودم توی این بیابون ها.

یه عده آدم دیدم که جمع شدن دور هم.

هم کاروانی بودن ،همه گی حاجی بودن، راستی گل های خندون، به کی می گن حاجی هان؟

حاجی یعنی اون کسی که رفته به یک سفر، سفر که نه زیارت،  زیارت کی گل ها؟

می خواین بریم زیارت؟،  بریم خونه ی خدا؟ ، بگردیم و بگردیم به دور اون خونه ما؟

کی می دونه اسمش رو دستش بالا بچه ها!